جدول جو
جدول جو

معنی هرز کردن - جستجوی لغت در جدول جو

هرز کردن
(فَ / فِ نَ / نِ شُ دَ)
خراب کردن و از کار انداختن قفل و جز آن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرس کردن
تصویر هرس کردن
در کشاورزی هرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
کنایه از آشکار شدن و فاش شدن راز یا مطلبی
فرهنگ فارسی عمید
(فُ / فِ سُ دَ / دِ گَ تَ)
فرخو کردن. شاخه های زاید درخت را بریدن. بریدن شاخه های رز راتا بار بیشتر دهد. تقضیب. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ پَ / پِ وَ تَ)
به کام کشیدن آش یا آب یا هر خوردنی روان با آوازی کم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هرت و هرت کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ مَ دَ)
هیرم کردن زمین: تسطیح آن برای اینکه آب رو شود یعنی قسمتهای مختلف آن آبیاری تواند شد. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ کَ دَ)
لرزیدن از سرما. مرتعش شدن بدن از سرما یا تب. نوبه کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
شکافته شدن. (آنندراج) :
ره از تبخال پی شان لرز می کرد
زمین تا گاو ماهی درز می کرد.
زلالی (از آنندراج).
، کنایه ازفاش گردیدن و آشکار شدن. (از برهان).
- درز کردن مطلبی، به گوشها رسیدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بروز کردن. داستان شدن. به دهنها افتادن. برملا شدن:
ز چاک پیرهن صبح درز کرد آخر
که شب چه داشته در زیر طیلسان جفا.
قدسی (از آنندراج).
آنچه پنهان کرد با دل گوهر دندان او
درز خواهد کرد آخر از لب خندان او.
تأثیر (از آنندراج).
، دوختن درز پارچه یا جامه. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، در اصطلاح نجاری، صاف و صیقلی کردن کلفتی دو تخته یا چوب است به نحوی که چون روی هم قرار دهند کاملاً دو سطح بر یکدیگر مماس شود، آنگاه با سریشم آن دو را بر یکدیگر بچسبانند و بصورت یک قطعه درآورند. معمولاً تخته های رویۀ میز و نظایر آن را درز می کنند و می چسبانند و آنگاه روی میز می اندازند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جری کردن
تصویر جری کردن
گستاخ ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرم کردن
تصویر جرم کردن
گناه و تقصیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد کردن
تصویر درد کردن
احساس دردی در عضوی از اعضای بدن، پایم درد میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیز کردن
تصویر خیز کردن
جهیدن جست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تعیین کردن پستی و بلندی سطح چیزی، هموار کردن سطح زمین مسطح ساختن زمین یا چیزی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
استفاده از ترمز برای کند کردن حرکت (اتومبیل و ماشین دیگر) یا متوقف ساختن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترک کردن
تصویر ترک کردن
هیلیدن وا گذاشتنرها کردن ول کردن دست کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نی گفتن نپذیرفتن رد کردن (شهادت)، یا جرح کردن شاهد. رد کردن گواهی شاهد
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته کردن آماده کردن، دادن زاد و توشه و اسباب سفر، غذا دادن، سازواری کردن سازگار بودن، بزم نهادن: آراستن بزم، آهنگ کردن عزم کردن، آغاز کردن آغازیدن، کوک کردن (آلت موسیقی ساعت)، پیش گرفتن اجرا کردن، کشیدن (صورت) ترسیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
نجات دادن خلاص گشتن (از قید و بند)، ول کردن آزاد گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز کردن
تصویر باز کردن
گشاده کردن (در و مانند آن) گشوده کردن مفتوح ساختن، وا کردن گره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرزو کردن
تصویر آرزو کردن
آرزو بردن آرزو داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ممتد کردن طولانی کردن، چیزی را پهن کردن گستردن، شکنجه کردن بفلکه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی کردن
تصویر درزی کردن
خیاطی کردن خیاطت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درک کردن
تصویر درک کردن
دریافتن، فهمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درج کردن
تصویر درج کردن
گنجاندن جا دادن گنجانیدن و نوشتن مطلبی در کتاب رساله و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
آشکار شدن فاش گردیدن: عاقبت مطلب درز کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری کردن
تصویر بری کردن
بیزار کردن، دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرزکردن
تصویر هرزکردن
از کار انداختن قفل و جزآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرس کردن
تصویر هرس کردن
بریدن شاخه های زاید درخت، فرخوکردن، برآوردکردن ارزش مقداری محصول
فرهنگ لغت هوشیار
هرم کردن زمین. تسطیح آن برای اینکه آب رو شود یعنی قسمتهای مختلف آن آبیاری تواندشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرت کردن
تصویر هرت کردن
کشیدن آش یاغذای مایع دیگر ازکاسه یاقاشق بدهان باصدای اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز کردن
تصویر لرز کردن
لرزیدن بر اثر سرما یاتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاز کردن
تصویر تاز کردن
تاختن حمله کردن تعرض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز کردن
تصویر لرز کردن
((لَ. کَ دَ))
لرزیدن بر اثر سرما یا تب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
((~. کَ دَ))
فاش شدن راز یا خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درک کردن
تصویر درک کردن
پی بردن، دریافتن
فرهنگ واژه فارسی سره